وقتی مانده بودم پوشیده از برگ های پوسیده
چیزی نگذشت... به کوتاهی آرامی تشویشم
دستی آمد و از حوض دلم ربایید تو را
شیرین شدی به کامش، نوش شدی به جانش
باز ھم من ماندم این برگ های پوسیده
موضوعات مرتبط: شعر عاشقانه ، ،
برچسبها: درخود مانده , ابزار وبلاگ , اداب رسوم , قطعه عاشقانه , فرهنگ وادب , شعر نو ایران , عشقولانه ها ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد